سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خنده با همکلاسى هایم

صفحه خانگی پارسی یار درباره

قسمت دوم رمان گل من

    نظر

- سلام خانوم...حال شما؟

- ممنون بفرمایید؟

- با علی کار داشتم.

- بله بله اومد گوشی...از من خداحافظ

علی آمد : جانم؟ببخشید کسی زنگ خونه رو زد مجبور شدم برم دم در!چرا اینکارو کردی؟

- حرف نباشه چطوری؟

- خوبم...امروز میای دانشگاه؟

- نه امروز که کلاس نداریم!

- میخوام جزوه هامو از این دختر بگیرم!همون که اول کلاس میشینه...پولداره...

صدای خنده بردیا پیچید: کدومشون پولدار نیستن؟و باز خندید!

- من...من پولدار نیستم!

- خنده بردیا خشک شد: علی جان منظورم تو نبودی...تو که تاج سر منی...باشه مخلصتم هستم...میام داداشم!

****

بازم سر چهاراه رسید

گل...گل بدم آقا؟

نه نه نه برو...أه... و باز حتی نگاهی به تقدیر نکرد!

- علی جان میرسونمت خونتون بشین!

- نه داداش خودم میرم خداحافظ!

و دوید...یه جورایی فرار میکرد از اینکه بردیا برسونتش و بردیا هم به روی خودش نم آورد!

باز.....

گل ...گل بدم آقا؟ گل میخری؟ بخر دیگه...برای دختری که دوستش داری...

- من هیچ دختری رو دوست ندارم برگشت به صاحب گلها نگاه کرد...

و...

قلب بردیا به شدت می تپید!چشمهایش خیال دل کندن از صورت آن دختر را نداشت!!!

دختری با چشمهای درشت میشی رنگ! صورتی گلگون از سرمای آفتاب!دو دسته ی موی بافته شده که از زیر روسری گل دارش بیرون زده بود و باند تا کمرش میرسید! دختر بالغ بود!حدودا 17 ساله!

چند دسته موی های وحشیش به طرز زیبایی توی صورتش ریخته شده بود!بردیا محو بود!

دختر دست برد تا موهای روی صورتش را کنار بزند!

- نه...دست نزن!همینطوری قشنگه!

دختر خجالت کشید!برگشت!

- نه...صبر کن گل میخوام...همش چند؟

- گل ندارم...فروشی نیست!

- إ ؟چرا؟ 10 دقیقه ای هست داری واسه خریدنشون التماس میکنی!گل میخوام! و دستشو دراز کرد سمت گلها!

دختر چشمهای میشی رنگشو با اون مژه های بلند و سیاهی که سایبان چشماش بودند را به حالت خشم رو به بردیا چرخاند! فروشی نیست! برو!

«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!

 

«برو!» همان کلمه ای که بردیا هرروز به دختر میگفت!توی خونه بود....توی اتاقش ولی هنوز قلبش از تپش دست نکشیده بود!!!

****

صدای خنده مادرش بیدارش کرد!بالای سرش بود!

- باشه مادر!چرا داد میزنی؟زنگ میزنم برات بیارن!

بردیا چشمهایش را چندبار باز و بسته کرد : چی بیارن؟

- گل دیگه!نیم ساعته داری داد میزنی : گل میخوام!گل میخوام!همشو میخرم و نرو و از این حرفا!بگم بیارن؟

- چی؟

- گل!

- نه...برو!!!

****

- الو؟ علی؟

- سلام حالتون خوبه؟

- إ....معذرت میخوام علی هستش؟(چه اشتباهی...از یک دختر معذرت خواست...)

- بله هست...شما؟

- بردیا...حالا اجازه میدید باهاشون صحبت کنم یا نه؟

- منظوری نداشتم...بله...گوشی!

صدای نفس نفس زدن علی می آمد: سلام بردیا !

- الو....علی به دادم برس....فکر کنم...

- مگه فکر هم میکنی؟چیشده این موقع صبح زنگ زدی؟

- علییییی.....مسخرم نکنیا!

- نه بگو

- فکر کنم....فکر کنم عاشق شدم!

- خدای من!!! بردیا زنگ زدی اول صبحی که شوخی کنی؟ول کن بابا!

- علی تو دیگه چرا؟راست میگم جون علی!

- اشکال نداره...یعنی تو بالاخره راضی شدی به دخترا به یه دید دیگه نگاه کنی خودخواه!

- نمیخواستم اینطوری بشه!توی یه نگاه بود به خدا!

- حالا کی بود؟لیزا؟

- برو بابا لیزا دیگه کدوم ....

- بردیا!!!

- ولی عاشق یه دختر کلی شدم!

- کلی؟

- إ إ إ....ببخشید کلی نه گلی!ولی قیافشم مثل دخترای کلی یه زیبایی وحشی داره...محسور کننده بود!

- من نفهمیدم گلی دیگه چیه؟

- گلی....گل فروشه!

پشت تلفن سکوت بود....

****

گل....گل بدم خانوم ؟

بعد به طرف ماشین بردیا چرخید : گل بد...

تا چهره بردیا را دید روشو برگردوند و رفت و اما بردیا مات بود....صدای بوق ماشین ها بردیا را از عالم خیلات بیرون کشید! ماشین را پارک کرد و رفت سمت دختر!

- خانوم....سلام!

دختر برگشت به سمت بردیا...قلب بردیا از جا کنده شد!

- با شما بودما...سلام!

- چیه؟

- جواب سلامم رو نمیدید؟

- سلام...چی میخوای؟

- گل!

- فروشی نیست!

- خودت گفتی برای دختری که دوستش دارم بخرم!

دختر با سادگی دلنشینی گفت :از لباسات معلومه از اون پولدارایی...چرا نمیری از گلفروشی بخری؟

- وقتی گفتی برای دختری بخرم که دوستش دارم دلم خواست از تو براش گل بخرم!

- خوشبخت بشید...چند تا؟

- همش رو میخرم!

- بیا!

بردیا یه تراول50تومانی درآورد و به دختر داد!

- مگه میخوای چی بخری؟حواست هست چقدر پول میدی؟

بردیا نگاهی به پول کرد!درست داده بود!کمتر از آن در جیبش نبود!پول زیادی نبود!!!

- کمتر ندارم!

- بعدا پولشو بیار!

- همینو بگیر بقیش مال خودت!

دختر با اخم گفت : نخیر...من پول صدقه نمیخوام

- این چه حرفیه؟ببخشید...بگیر اینو بعدا میام بقیشو میگیرم ازت!

- قول میدی بیای و بگیری؟

- میام!

پول را داد و رفت در ماشین نشست!

دختر گل فروش به سمت بردیا دوید!

- آقا...آقا گلهاتون یادتون رفت!

نگاه شیطنت آمیز بردیا به دل دختر رخنه کرد!

- خودت گفتی بدم به دختری که دوستش دارم.....مال تو!

بعد گاز ماشین را گرفت و رفت! دل دختر لرزید!!!

****

بازم لیزا....

- سلام پسر خاله...خوشحالی منو میبینی!؟!؟!

لیزا با چهره اش که بی شباهت به چهره های غربی نبود و موهایی بلند سعی در بردن دل بردیا داشت غافل از اینکه دو دسته موی مشکی بافته شده و یه قیافه کاملا شرقی دل از او ربوده!

لیزا با چشمان روشنش سعی در جلب توجه داشت تا نگاهش را در نگاه بردیا گره بیاندازد غافل از اینکه نگاه بردیا تنها در دو چشم میشی رنگ گره میخورد!

مزه های مصنوعی لیزا در مقابل سایبان چشمان آن دختر هیچ بود!

و رنگ صورت لیزا رنگ میباخت در کنار رنگ گندمی که آفتاب به صورت دختر بخشیده بود!چهره دلنشین دختر به دل بردیا نشسته بود......

از خیا بیرون آمد : نه خوشحال نیستم و بی اعتنا به سمت دیگری نگاه کرد!

- بردیا هیچ حواست هست همه رفتارات تغییر کرده ؟ بعد از این همه مدت اونم توی خانواده ما این غیر عادیه که ما هنوز زیاد با هم صمیمی نیستیم!تو فقط به من دست میدی!چرا مثل بقیه پسرای فامیل نیستی؟اصلا من امشب میخوام اینجا بخوابم!

- ایزا خودتم خوب میدونی من از دخترا زیاد خوشم نمیاد...مثل بقه پسرای فامیل هم نیستم که هرروز با یکی باشم و نمیخوام که باشم!اصلا درست نیست!

- چی میگی؟ همه همین طور هستند...خود من...

بردیا فریاد زد : بسه لیزا ! من دیگه همین دست دادن رو هم میذارم کنار...حالا ببین تو هم برو خونتون!

بردیا من این رفتارتو به خاله توضیح میدو...اصلا برو به درک....

بردیا عصبی بود لیزا راست میگفت در خانواده انها ارتباط بین زن و مرد عادی بود براشو فرقی نداشت همه با هم دست میدادن روبوسی میکردند و همدیگر را در آغوش میگرفتند هیچ کدام پوشش کامل نداشتند...اصلا موسوم نبود همه لباسهای باز میپوشیدند این رفتارها برای بردیا هم عادی بود جزد عاداتش ...فقط چون از دخترا بیزار بود کمتر چنین رفتارهایی انجام میداد و حالا آزاد بود.....چون یه دختر دلشو برده بود!!!

****

 

چشمهای دختر مدام دنبال یه کمری سیاه میگشت!دلش هم قرا نداشت!نمیدانست چرا!!!

چطور این پسر این همه به او اطمینان کرده بود؟ اگر پولها را به او نمیداد چی؟ پس من هم باید به او اطمینان کنم...پسر خوبی بود!

سنگینی نگاهی و گرمای نفس های پشت سرش که به گردنش میخورد باعث شد با ترس به عقب برگرده و جیغ خفیفی بکشه!

- نترس منم!خوبی؟

- منو ترسوندید!بفرمایید اینم پولتون!

و پولها را به سمت بردیا گرفت...بردیا نگاهی به پولها کرد و پیش خود گفت اگر بامن باشی همه دارو ندارمو به پات میریزم این که پول تو جیبی بود!

- نمیخوام مال خودت!

- نمیشه بگیرید!

- به جاش هرروز بهم گل بده...فقط یه شاخه تا وقتی که پولها تموم بشه!

- برای دختر عجیب بود هم پسر هم کارهاش : باشه...ولی اگه نبودی؟؟؟

- من از این به بعد زندگیم سر چهارراهه! یا لحظه میای توی ماشینم؟کارت دارم!

صورت دختر قرمز شد : برو...اصلا بگیر اینم پولت!چی فکر کردی در مورد من؟؟؟

وقتش بود غرورشو بشکنه...ادای این کلمات سخت بود ولی....

- من غلط میکنم چنین فکری بکنم! به خدا تا خودت نخوای جایی نمیبرمت!همین جا می مونیم!اصلا سویچ ماشینو میدم دست خودت...خوبه؟

دختر به صورت بردیا خیره شده بود....به دنبال صداقت بود....

- واسه چی بیام؟(آری صداقت را یافته بود...)

- هیچی میخوام باهات بیشتر آشنا بشم!همین!

- قول میدی جایی نری؟

دلش برای سادگی دختر رفت....ساده و بی آلایش و زیبا...

- آره به کسی که این گلها رو آفریده قسم...

- باشه...بریم...

بردیا از دیدن دختر کنار خودش لذت میبرد...مثل یه گوهر ناب بود مواظبش بود تا از خیابان رد شود!درب ماشین را برایش باز کرد : بشین!

- جلو؟

بردیا لبخندی زد : آره دیگه!پس عقب؟ گردنم میشکنه تا باهات دو کلمه حرف بزنم!بشین!

برای اولین بار بود دختر در ماشینش مینشست!بردیا هم در ماشین نشست....ضبط را روشن کرد و صدایش را خیلی خیلی کم کرد!یک موزیک ملایم! چه احساس لذت بخشی....

- هر سوالی بپرسم جواب میدی؟

- آره بپرس!

- اسمت چیه؟ و نگاهش به گیسوان مشکی دختر افتاد...دختر رد نگاه بردیا را گرفت...

- گیسو!

- چی؟ ببخشید حواسم نبود!

- گیسو...اسمم گیسو هستش!

چه اسم زیبایی برازنده دختر بود!دختر زیبا و باوقار!

- خیلی قشنگه!هم اسمت هم موهای بلندت!

گونه های دختر قرمز شد!بردیا متوجه شد و خندید!

- چه نازی!خجالت نکش!ببین گیسو...من عاشق یه دختر شدم!

قلب گیسو فشرده شد..چرا ؟ نمیدانست!

- خوشبخت باشید و سرش را زیر انداخت!

- به نظرت عشق رو باید گفت؟

- خب...خب آره نباید توی قلبت نگهش داری!برو بهش بگو!بعد دسته گلها را به سمت بردیا گرفت : این ها رو هم بهش بده!

بردیا لبخند زد دستهای ظریف و سفید دختر نمایان بود!دست دراز کرد تا گلهارا بگیرد...دستش را روی دستهای دختر گذاشت!

دختر تکان مشهودی خورد : دستتو بردار!

- دوستت دارم گیسو....دوستت دارم!

با گفتن این حرف گیسو یادش رفت دستاش توی دست های بردیاست!سرش را زیر انداخت!

- این گلها هم از طرف من مال خودت!هرچی میخوای بهت میدم!مال من میشی؟

قطره اشک در چشمان گیسو میدرخشید! : نه!

قلب بردیا با دیدن اشک ها ی دختر ایستاد!

- چرا نه؟گریه نکن!چیشده؟

- میخوام برم!

- من که کاری باهات ندارم!دارم میگم مال من میشی گیسو؟

- تو خیلی پولداری!

- آره...هر چقدر بخوای پول دارم...تو مال من شو همشو به پات میریزم!

- نه...منظورم این نبود....

- پس چی بود؟

- ما...ما خیلی فقیریم و تو پولداری...نمیشه...برو!

- اینقدر میام و میرم تا بالاخره جواب مثبت بدی!

دختر مستقیم توی چشمهای بردیا نگاه کرد!بردیا کنترلش را از دست داد: اجازه میدی ببوسمت؟

دختر با وحشت به سمت در برگشت تا بازش کند...قفل بود! با دست به در میکوبید!بردیا باورش نمیشد به خاطر یه بوسه این دختر چنین کند!

اشک تمام صورت دختر را فرا گرفته بود!: تورو خدا...توروخدا....در رو باز کن! میخوام برم!....تو گفتی کاریم نداری!...در رو باز کن بذار برم! تو رو خدا!...خدایا غلط کردم...میخوام برم...بردیا تورو خدا!!!